نویسنده: مسعود نادری



 
پس از رسیدن به محل استراحت و راز و نیاز با معبود خود، به محل خواب رفته و صبح خیلی زود بیدار شدم. پس از نماز و ورزش صبحگاهی تمام افراد دسته ادغامی را برای آخرین هماهنگی و تبادل نظر در یک نقطه جمع کردم. هنگام سخنرانی، سربازی که روز گذشته به علت آسیب دیدگی پایش، تقاضای ابقا در بنه ی گروهان را داشت، از جایش بلند شد و گفت من نیز دوست دارم در این پیکار در کنار شما باشم. از لحن صحبت هایش متوجه شدم که قصد تعارف ندارد، بلافاصله برای تأثیر بیشتر بر روی سایر افراد گفتم : «شما پایتان آسیب دیده و می توانید در بنه بمانید، زیرا در صورت شرکت در عملیات ممکن است مانع سرعت عمل در پیشروی شوید.» بلافاصله با لحن غرور آمیز، گفت :«قول می دهم از سایرین قوی تر و بهتر در رزم ظاهر شوم، و از نظر سرعت عمل هم هرطور شده خود را پا به پای شما خواهم کشید.»
بعد چند بار پای آسیب دیده خود را محکم بر روی زمین کوبید، گر چه قطعاً می دانستم پایش درد می کند ولی با چند جمله تشکر آمیز قبول کردم که در عملیات حضور یابد ولی او را از حمل مهمات جنگی معاف کردم و به بچه ها تأکید می کردم که یکی از آنها تفنگش را تا میدان کارزار حمل نماید.
در این روز یکی از سربازان ما به نام «اینانلو» که از دو ماه قبل برای شناسایی به منطقه سومار رفته بود و ما تا آن تاریخ از او خبری نداشتیم، به جمع ما پیوست تادر شب حمله به عنوان راهنمای ما عمل کند.
همین طور از گروهان مهندسی تیپ، سه سرباز و یک درجه دار و از یکان تخریب سپاه، یک نفر بسیجی به جمع ما اضافه شد. بنابراین تعداد افراد دسته ی ادغامی ما به 96 رسید. (1)

آخرین حرف (2)

شب پایان خدمت سربازی،شب قشنگی بود ـ یکی از شب های آخر پاییز 1363 ـ در آن شب هرچه را که در مدت خدمتم دیده بودم در یاد داشتم، مرور کردم. احساس می کردم اسرا را دوست دارم و می دانستم هر چه بیشتر با آنها باشم شناخت کامل تری نسبت به آنها خواهم داشت. آن شب ارشد یکی از کمپ ها، من و چند تن دیگر از دوستانم را که به قول معروف «ترخیصی»بودیم به شام دعوت کرد.
آنها خوب می دانستند که چه کسی، چه موقع ترخیص می شود، به همین دلیل روزهای پایانی خدمت، رفتارشان با سربازهای ترخیصی سرد می شد. در توجیه عکس العمل برای آنکه بر حزن مفارقت بین خودشان و آنها غالب شوند،‌اکثراً می گفتند :«می خواهیم علاقه مند نباشیم، می خواهیم یادمان برود به اندازه کافی برای خودمان کس و کار داریم که به شان فکر کنیم.»عده ای از آنها هم التماس دعا داشتند بدین صورت که :
«آقا اگر رفتی مشهد برای ما دعا کن، این بیست تومانی هم بینداز توی ضریح آقا باز هم برو جبهه، برو جنگ را تمام کن، برو از طرف ما هم انتقام بگیر.»
دعای خیر اسرای عراقی و تشکر آنها از ما شیرینی پایان خدمت سربازها بود. بچه ها از اینکه با اسرا ـ و در حقیقت با میهمان خود ـ زندگی کرده بودند، خوشحال بودند و بعد از خدمت قدرت زندگی تازه را می دانستند، آنها نسبت به مسائل معنوی و عاطفی علاقه مندتر می شدند. گفتم که ارشد کمپ ما را میهمان کرد. تازه شام خورده بودیم و صحبت هایمان گل انداخته بود که دراتاق ارشد را زدند. «کاظم» بود. اسیری که وقتی به اردوگاه آمد ما داشتیم او را ترک می کردیم. کاظم یکسال و نیم در بیمارستانی در تهران بستری شده بود و پس از بهبودی کامل و مراجعه به اردوگاه با علاقه و جدیت بی نظیری کار می کرد. سلام کرد و لیست اسرایی را که فردای آن شب می خواستند به حمام بروند، به دست ارشد داد و گفت : «آقا، لطفاً امضا کنید!» و با همه ما خوش و بش کرد. ارشد به او تعارف کرد؛ بنشیند و یک چای داغ در ضیافت پایانی ما بنوشید. پس از اینکه نشست، کوتاه و گذرا همه ما را نگاه کرد و سری تکان داد، خنده ای کرد و گفت : «فراموش نکنید که خدمت سربازی تمام شده، نه مبارزه! دوران وظیفه شما تا انتهای روزگار ادامه دارد.» چایش را که نوشید اضافه کرد« ای کاش...» و حرفش را ناتمام گذاشت و طوری که گویی مطلب جدیدی یادش آمده، خندید و گفت : «آها، تا یادم نرفته عرض کنم که اسیری در بیمارستان نیروی هوایی تهران بستری است به نام...» پس از چند لحظه تفکر اضافه کرد «به نام... مراد، آدم ضعیفی است، هر کدامتان توانستید بروید سری بهش بزنید ثواب دارد. بروید بیمارستان نیروی هوایی بخش اسرا، بگویید مراد، اصلاً وقتی بروید آنجا پیدایش می کنید» همین طورکه کبریتش روشن بود و داشت سیگارش را روشن می کرد اضافه کرد «شما بروید خانه هایتان، ما هم فردا صبح می رویم حمام» و خندید. ارشد فهرست امضا شده را به او داد و و او ضمن تشکر با همه ی ما دست داد و ضمن خداحافظی برای همه مان دعا کرد. دمپایی اش را پوشید و همین که جلوی در اتاق رسید برگشت و گفت : «پاک، یادم رفت، اگر رفتید به جبهه ها، از قول من از خاک جبهه ها معذرت خواهی کنید.» آهی کشید و در را آهسته بست. آخرین حرفی که در اردوگاه آن هم از او شنیدم یکبار دیگر تکانم داد.
فردا صبح که به تهران می آمدم تا کارتم را بگیرم. دراین اندیشه بودم که چگونه می توان از خاک جبهه ها معذرت خواهی کرد ؟ صدای موتور اتوبوس نمی گذاشت به نتیجه برسم!

وفاداری (3)

عضو دائمی و مشتری فعال کتابخانه بود. از لحظه لحظه اسارتش حداکثر استفاده را می برد. با مطالعه ای عمیق و پی گیر سعی در حل مجهولات ذهنی خود داشت و جالب این بود که هیچ کس نمی دانست این اسیر مؤدب و کم حرف، چه چیزی را دوست دارد و اصلاً به دنبال چیست. دوران نامعلم اسارت برایش به صورت کلاس فشرده ای بود که حتی نمی خواست لحظه ای از آن را بی ثمر بگذراند.
وقتش چنان پر بود که مهربانی اش تا مدت ها بر همه نامشهود و مجهول مانده بود. حرکات سنگین و مؤدبانه اش به او جذبه ای خاص بخشیده بود. پرونده دوران اسارتش خیلی پاک بود، به پاکی قلبش که درون کالبد نحیفش ضربان عمر را شماره می کرد.
کریم، در سال 1960 در کرکوک به دنیا آمده بود و بعد از اشتغال به پیشه خیاطی، نامزدی برگزیده و آن گاه اجباراً به عنوان سرباز احتیاط راهی جبهه هایش کرده بودند. به قول خودش در «بستان» دوباره تولد یافته بود، چرا که شروع اسارتش را تولدی دیگر می دانست. بدون چوب سیگار سنگی و قشنگش، سیگار نمی کشید. روزهای زوج هفته لباس هایش را می شست. شیرینی این کلاس فشرده اخلاقی را، زمان بندی های حساب شده، حرکات منظم و تخت و ملحفه تمیز او چند برابر کرده بود. اقبال بلندش در کنار پنجره خوابیدن را برایش به ارمغان آورده بود. پنجره ای که مشرف بر دشت جنوب اردوگاه بود و شب های بسیاری از بیداری های طولانی و خاموش اورا به تماشا نشسته بود.
در یکی از روزها که نوبت حمامش بود، اولین برخورد دوستانه را با او داشتم. حرف هایش به دلم نشست. چون حکایت از انقلاب درونی او داشت. با اینکه ایجاد رابطه با کارکنان اردوگاه برای هر اسیری امتیازی بود و اسرا از ایجاد این روابط احساس غرور و آرامش می کردند، اما کریم نیازی به محبت دیگران، دوستی با سربازها و حتی با اسرا نداشت، چون صمیمانه ترین دوستانش کتاب هایی بودند که با زبان های عربی، فارسی، انگلیسی در کتابخانه اردوگاه جای داشتند. با این ثبات اخلاقی که کریم را تا اندازه ای مغرور و بی نیاز جلوه می داد، او را کشف کردم. نه تنها او را که دنیایش، دلش، و آرزوهایش را... آن روز داشتند «دسِر» تقسیم می کردند و کریم، محجوب و آرام، برای گرفتن سهمیه خود عجله داشت. این تعجیل تعجب مرا برانگیخت. بعد از اینکه پیش غذایش را گرفت، در حالی که تحت تعقیب چشمان من بود، به انتهای راهرو رفت و به اتاق سمت چپ پیچید. تعجب من بیشتر شد، چرا که می دانستم اتاق کریم اولین اتاق در سمت راست راهروست. به بهانه ی سرکشی او را تعقیب کردم و از آستانه در دیدم طالبی اش را از وسط بریده و با قاشق به «سلمان» می دهد. کریم تشخیص داده بود که سلمان مریض است و باید تقویت شود. به همین دلیل در نهایت ایثار پیش غذای خود را با مهربانی به او می خورانید. کار او تحسین مرا برانگیخت و برای یک لحظه به صفای باطن او رشک بردم.
سلام کرده و خنده کنان وارد شدم. سلمان چند لحظه ای به کریم نگاه کرد و آن گاه به من؛ سپس درحالی که دهانش پر از طالبی بود، سری تکان داد و لبخند زد. بعد از اینکه طالبی را قورت داد به کریم گفت : «پس آقا چی؟» کریم خنده کنان به من نگاه کرد و گفت :«آقا خودش سهمیه دارد.» بعد طوری که بخواهد خودش را تبرئه کند، گفت : «سرکار! شکم را اگر باز کنی به وسعت یک دشت است و اگر جمعش کنی به اندازه یک مشت» و دست لاغر و قهوه ای اش را به صورت مشت نشانم داد. از او پرسیدم :«سهمیه سلمان چه می شود؟» کریم گفت :«آن را نگه می دارد برای بعد ازشام. طالبی برای سلمان خوب است.»
ضیافت گرم و مهربان کریم تمام شد، سلمان برخاست و برای گرفتن سهمیه اصلی خودش بیرون رفت. من و کریم هم قدم زنان وارد حیاط کمپ شدیم. بعد از ظهر گرمی بود و کریم تازه دروازه های دلش را به روی من گشوده بود: «این سلمان از آن آدم های شرور وبی عاطفه روزگار و از بعثیون متعصب است. در جبهه مسئول تقسیم غذا و پیش غذا همین سلمان بود و از موقعیت خودش عجیب سوء استفاده می کرد. مثلاً یک بار که من دیرتر به او احترام گذاشته بودم، یک هفته جیره دسرم را قطع کرد. ما با هم اسیر شدیم. موقعی که سلمان اسیر شد خیلی گریه و التماس کرد. تازه خیلی هم عوض شد. پاک یادش رفته که چه روزگاری به ما می داده و چقدر ما را اذیت کرده. با او هیچ دوستی ندارم، فقط به او درس می دهم، آن هم غیر مستقیم، در جبهه برای خوش آمد فرماندهان، گاه می شد که دو شب هم نمی خوابید، ولی اینجا حتی بوی غذا هم او را مریض می کند. آقا! بعضی از ما عرب ها خیلی آدم های بدبختی هستیم. تا موقعی که سیر باشیم آرام و سر به راهیم، ولی همین که مقداری سر شکم مان پایین برود، خائن می شویم، تسلیم می شویم، مهربان می شویم. این طور بودن اصلاً خوب نیست.» کریم حرف هایش را با یک نوع فارسی مخصوصی می گفت و این طرز تکلم برایم جالب بود. از او پرسیدم :«تو در عراق هم که خیاطی می کردی، اینقدر اهل مطالعه بودی؟» گفت : «نه آقا! آنجا وقتی برای مطالعه باقی نمی ماند. موقع کار که کار می کردم و موقع بی کاری هم تفریحات یکنواختی مثل سینما و...» گفتم : «پس چطور اینجا آقای مطالعه شده ای ؟» گفت : «من فکر می کردم خیلی می دانم، ولی در ابتدای اسارت فهمیدم که جهل درونی ام خیلی عمیق است. اول شروع کردم به مطالعه دوستان و هم بندها و هم قطارهایم، آن قدر گوناگون بودند و حرکاتشان پیچیده بود که پاک قاطی کردم، به همین دلیل از پایه شروع کردم. فعلاً فقط تاریخ و روانشناسی می خوانم و تازه فهمیده ام حرکاتی که ما در ناراحتی و خوشحالی، آزادی و اسارت داریم، ناشی از تربیت اجتماعی و تاریخی ماست. ما همه مریضیم آقا، مریض!» او ضمن اینکه تسبیح هسته خرمایی اش را می چرخاند، ادامه داد:«من آرزو دارم، اسارت شخصیت های ما را عوض کند. مثلاً چه خوب است همین سلمان وقتی به عراق بر می گردد بفهمد که انسانیت اصلاً چیست. یا پی ببرد که روزگار در نشیب و فرازها انسان ها را آزمایش می کند و بفهمد که در این امتحان تا چه اندازه نمره هایش خراب است.» از او پرسیدم: «می گویند تو نامزد داری؟ به او هم فکر می کنی؟»
خنده تلخی کرد و گفت : «ای آقا! آنها که در طول تاریخ دم از عشق زده اند، حتی یک لحظه هم اسیر نبوده اند من نامزدم را خیلی دوست دارم، ولی سعی می کنم اصلاً بهش فکر نکنم، چون جز ناراحتی و دلشوره فایده دیگری ندارد. تازه نه او از سرنوشت من اطلاعی دارد و نه من، پس بهتر است فعلاً حرفش را هم نزنیم.» کریم سیگاری روشن کرد، بدون آنکه به من تعارف کند ادامه داد: «این سیگار هم تنها دوست موزی من در اسارت است. در عین حال که از او بیزارم ولی فکر می کنم برایم از غذا واجب تر است.» دود غلیظی که ازدهانش بیرون می آمد، حرف هایش را آلوده می کرد. بعد از کمی صحبت، گرم و صمیمی از هم جدا شدیم. هنوز به جای آشپزخانه نرسیده بودم که شیپور شامگاه نواخته شد و همان جا خبردار ایستادم!
یک هفته ای ازآن تماس گرم ما می گذشت، که برای اسرا نامه آمد. جالب این که کریم هم بعد از یک وقفه طولانی نامه داشت. نامه از طرف خانمی بود به نام «مائده». وقتی که بسته مخصوص کمپ را بردم، اسرا در حیاط کمپ نشسته بودند با دیدن ما و نامه ها فریاد شادی سردادند. سپس سرودی خواندند که مضمونش چنین بود:« به کشور آزاد خودمان بر می گردیم، درخت دوستی می کاریم، و در صلح زندگی می کنیم.» سرودشان تمام شد، همه نشستند و یک باره آن همه فریاد خاموش شد. پاکت نامه ها را باز کردم و صدا زدم. عدنان حسین، حشمت سیف الله و... با قرائت هر نامی اسیری چون فنراز جایش می جهید و شادمان فریاد می زد :«نعم» می آمدند و احترام می گذاشتند و بعد از گرفتن نامه داخل صف می خزیدند. در هر دقیقه شاید ده بار آن را سریع می خواندند، بدون آنکه متوجه مفهوم یکی از کلماتش باشند. صدا زدم : «کریم رشید...» خیلی بچه گانه و عجول تر از همه فریاد زد : «نعم.» دوید و آمد نامه اش را گرفت.
یک خصلت عجیبی در اسرا بود که من پی به راز آن نبردم؛ و آن این بود که هر کس نامه ای دریافت می کرد، دیگران هم خوشحال می شدند. گویی نامه برای همه آنها نوشته شده بود. به صاحب نامه تبریک می گفتند و کسی که نامه اش را می گرفت تا می خواست به جایگاه اصلی خود برگردد اسرا به او می گفتند :«آ، مبارک، شکراً، بارک الله، بارک الله.» سیل این تبریک ها در مسیر کریم به سویش شلیک می شد. انگار با دیدن نام فرستنده نامه هیچ صدایی را نمی شنید! قرائت نامه ها که تمام می شد، حیاط کمپ پر می شد از دایره قهوه ای که در مرکز آن یک صاحب نامه و برگردش عده ای از اسرا که انتظارشان تا دوره بعدی نامه ها ادامه داشت، حلقه می زدند. بعد ازآگاهی از متن نامه یا خوشحالی ها اوح می گرفت یا غم ها. جالب اینکه کریم تا نامه اش را گرفته بود، سریع به اتاق خود رفته و کنار همان پنجره روی تخت خود چون بچه پدر مرده ای گریسته بود. نامه را نامزدش نوشته بود. احساس لطیف و قشنگی به همراه دریایی از اشتیاق و فراق وجود کریم را فرا گرفته بود. سه روز گذشت. جمعه ها اسرا خانه تکانی می کردند، یعنی پتوهایشان را می تکاندند و در آفتاب پهن می کردند. اتاق هایشان را می شستند، جارو می کردند و این کار تمام وقتشان را تا غروب پر می کرد. آن روز کمپ 6 حقوق می دادند، و من هم با مسئول حقوق به کمپ رفتم. کریم در حیاط نبود. فهمیدم که سلمان به پاس آن همه محبت پتوهای کریم را درآفتاب پهن کرده و دارد اتاق را نظافت می کند. وقتی کریم برای دریافت حقوقش آمد، خندید و گفت :«آقا من حقوق نمی خواهم !آن را به حساب جنگ بگذارید.» پرسیدم : «چرا؟» گفت:«همیشه نذر داشتم اگر نامه نامزدم بیاید، حقوقم را نگیرم.» چشم هایش پرازاشک شد و احترام گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
او یک هفته به کتابخانه نیامد. بعدها فهمیدم که وقتش را در آن یک هفته به نوشتن پیام عشق و وفاداری گذرانده است.

پی نوشت ها :

1. سرباز یدالله وارسته در حال حاضر در شهر برازجان (استان بوشهر) دفتر وکالت دارد. ضمناً فامیل وی به مشایخی فرد تغییر پیدا کرده است.
237-236.
2. اثنی عشری جمشید، اردوگاه، یادداشت های یک سرباز، ص 115 -113.
3. همان مدرک، صص 29-23.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386